پژوهشي تطبيقي در موضوع هستي شناسي (1)


 

نويسنده:دکتر محمد ديانتي فيض آبادي*




 

 

چکيده :
 

مقاله حاضر پژوهشي تطبيقي در موضوع هستي شناسي است. پژوهشگر، نخست اقسام وجود و موجود را متذکر شده است، سپس ديدگاه هاي وحدت گرايانه را يادآور شده است، در اين بخش، ديدگاه دانشمندان غرب و شرق آمده است و هم چنين به کتاب مقدس برهماييان و عقايد هنديان باستان و يونانيان باستان توجه شده است و به گونه اي علمي ديدگاه محي الدين عربي را تبيين کرده است. نصوص ابن عربي درباره وحدت وجود ادامه بحث مي باشد، بخش سخن، رابطه دانته با ابن عربي و تاثير پذيري ابن عربي از ابن مسره مي باشد. پژوهشگر در اين مقاله سعي بر آن داشته است، تا مجموعه اي از ديدگاههاي وحدت گرايانه را در معرفت هستي عرضه کند.
وجود، موجود، ديدگاه وحدت گرايانه، مراتب و حضرات، صفات، و اوصاف، وحدت وجود، وحدت تجلي، احديت، واحديت، ابن عربي.

الف : اقسام وجود و موجود (1)
 

1- کثرت وجود و موجود
 

عقيده حکماي مشايي است، هستي ها طبق اين عقيده، حقايقي هستند بسيط و متباين و هيچ وجه مشترک و سنخيتي بين آنها يافت نمي شود و وجود واجب با ممکن و مکنات با يکديگر تباين ذاتي دارند.(2)

2- وحدت وجود و کثرت موجود
 

انديشه دسته اي از اشرافيان است، طبق اين نظريه، وجود يک حقيقت شخصي و قايم به ذات است و به عبارت ديگر، وجود داراي يک فرد است و آن ذات باري است، و موجوديت اشياء و ماهيات، فقط از اين راه است که ارتباط و نسبتي با هستي وي دارند،بدون آن که خود وجود دار باشند و يا هستي قايم به آنها باشد.(3)
اين طريقه به (ذوق متالهين) شهرت يافته و طرفداراني نظير محقق جرجاني، جلال الدين دواني و علامه حلي و شيخ بهايي و محقق اردبيلي و قاضي نورالله شوشتري پيدا کرده است. محيي الدين عربي روش صحيحتر را «وحدت وجود و کثرت موجود» مي داند و در جاي جاي فتوحات، اين مبنا را لحاظ نموده است.

3- کثرت در وحدت، و وحدت در کثرت
 

اين عقيده عرفاني محقق و جمعي از حکماي الهي است. و مفاد کثرت در وحدت آن است که همه مراتب وجود و يا مظاهر آن، به طور بساطت، درذات احديت جمع و مستهلک است؛ که آن را «شؤون ذاتيه» مي نامند.«بسيط الحقيقه کل الاشياء»(4)
اما وحدت در کثرت نزد عارف محقق به اين گونه است که حقيقت وجود که يگانگي، عين اوست داراي مظاهر گوناگون بوده، و هم چون چهره واحد که در آيينه هاي متعدد نمايان گردد، به يک ظهور در آن مظاهر، متجلي گشته است، عرفا نظريه وحدت در کثرت را (مقام جمع و تفرقه) نيز ناميده اند.

4- وحدت وجود و موجود
 

اين گفتار برخي از متصوفه است، دراين نظريه جهان و اجزايش از يک موجود تشکيل يافته که اويا (کل عالم) است و اشياء و افرادي که در جهانند ازاجزاي وي به شمار مي روند مانند درختي که از ريشه و تنه و شاخ و برگ تشکيل شده و يا (آن موجود) «کلي» است که کاينات افراد اويند و يا عين او (همه خدايي)؛ در فرض نخست، خداوند مجموعه جهان، و در فرض دوم وجودش انتزاعي و يا عين افراد است.(5)
وحدت موجود در سخن برخي از بزرگان اشاره به فناي ذاتي ممکنات است و اين که اين موجودات ناپايدار از خود حقيقتي نداشته و تنها فيض جاويدان او است که چون دريايي که امواج بر آن مي آيند و مي روند، دراين اشياي گذرنده،جريان دارد.

ب : ديدگاههاي وحدتگرايانه
 

بشر در سير فکري خود از همان آغاز آفرينشش،گرايشي به سوي وحدت و وحدت يابي داشته است و کوشيده تا از تجليات گوناگون هستي، وحدتي به دست آرد و جهان را جلوه يک چيز و مظهر يک حقيقت تفسير کند. انديشه پوياي انسان هماره او را به جستجو در شناخت مبداء آفرينش واداشته است.

1- ديدگاه ماترياليستها
 

مادي مذهبان (ماترياليستها) قايلند به اين که آفريننده عالم، از خود عالم جدا نيست؛ بلکه از ازل يک ماده است که به صورتهاي مختلف درآمده،و در ابتداء ذرات صغار صلبه اي بوده اند (که آن را «اجزاي ذيمقراطيسي» مي نامند.) که با هم تريکب شده و از آن ترکيب، آسمان و زمين و غير آن به وجود آمده است و چون در اين ذرات، حرکت و نيرو از ازل وجود داشته، اين تغييرات و تبدلات، از خود ذرات پديد آمده است.(6)

2- ديدگاه «برگسون» در باره معرفت اشياء
 

اين فيلسوف فرانسوي معتقد است که معرفت اشياء از راه حواس،معرفتي سطحي است و راه يافتن به عمق و درون آنها، منحصر به ذوق و وجدان (درون بيني) است ( که عرفا آن را کشف و شهود نامند).
وي گويد: عقل و فکر براي سازندگي است، نه براي کشف حقيقت (عقل در کشور حقيقت هيچکاره است) و بهتر است که انسان را به جاي حيوان ناطق،حيوان صانع (سازنده) ناميد.(7)
گرچه سخن اين فيلسوف تاحدي مبالغه آميز است؛ ولي بايد پذيرفت که انسان متفکر و دانشمند وقتي عظمت و ارزش خود را مي يابد که در جهت سازندگي و خوشبختي خود و افراد اجتماع، نقشي در خور ايفا کند.

3- وحدتگرايي «هراکليتوس»
 

هراکليتوس (هراکليت) بر آن است که جهان با وجود اين که بر پايه اضداد استوار است و در حرکت و بي قراري دايم به سر مي برد،در وراي اين تخالف و تضادي که در اشياء است، نوعي توافق و هم سازي وجود دارد و قانون واحدي که عبارت از عدل عالم است بر آنها حکومت مي کند. وي عنصر نخستين را «آتش» مي داند که به ديگر چيزها تبديل مي شود ديگر چيزها به وي،و معتقد است که نيک و بد،خير و شر، در باطن يکي است و در نظم جهان، صلح و جنگ، زندگي و مرگ، فراز و نشيب، افتراق و اتصال با هم آميخته و به يکديگر پيوسته اند؛و آنچه آنها را هماهنگ ساخته، همان هم سازي و توافق باطني است، که معرف «عقل کل» است.(8)

4- وحدتگرايي «هگل»
 

هگل فيلسوف آلماني، از فلسفه (هراکليت) متاثر بوده است. وي عموم تضادها و ناسازگاريها را ظاهري و صوري شمرده، معتقد است که چيزهاي جزيي که در تغير و مسير هست و نيست واقعند،در گردش در مراحل سه گانه «تز» و «آنتي تز» و «سنتز» آشتي بر قرار کرده، وجود کلي تري را تشکيل مي دهند، و به اين اعتبار «جزيي از کل» به حساب مي آيند نه ضد يکديگر. و هر چه اين مراحل را بيشتر بپيمايند، به «وجود کل» و «هستي مطلق» نزديکتر مي شوند و بدون رسيد به «وجود مطلق» به کمال نهايي نمي رسند.(9)

5- وحدتگرايي «اسپينوزا»
 

وي از طرفداران جدي «وحدت هستي» است، گويد: «سلسله موجودات و علل و معلولات مانند زنجير به هم پيوسته اند و جهان از مبداء وجود منفصل و جدا نيست؛ ... پشت و روي يک واقعيت اند و پرتو يک وجود».(10)

6- وحدتگرايي «شوپنهاور»
 

وي معتقد است که هر شر و بدبختي که در جهان است از کثرتي است، که وجود را عارض گرديده و ازوحدت خويش خارج ساخته؛ و انسان وقتي واقعاً سعادتمند و از شر و بدبختي رها مي شود که روح او به «نيروانا» (نفس کلي - يافنا) بپيوندد.(11)

7- وحدتگرايي «اسپنسر»
 

اين فيلسوف انگليسي چون ديگر طبيعت شناسان، اختلاف اجسام و اشياء را ظاهر مي داند که از لحاظ ذات و طبيعت يکسانند.وي درباره «نيروها» و «وحدت آن» گفته است:
«نيروها به هم قابل تبديلند، چنان که: گرمي به قوه برق و برق به گرمي و اين هر دو نور مي دهند، و حرکت که تغيير دهنده اشياء است، خود، نيرو است؛ و طبق نشانه ها، جسم هم از نيرو متشکل است؛وظاهراً همه نيروها تجلي يک نيرويند و با امر مطلق نسبتي دارند.»«(12)

8- وحدتگرايي (هرمان لتسه»
 

اين فيلسوف آلماني قرن نوزدهم، گويد:
« ما چيزها را در ظاهر متکثر مي يابيم حال آن که در هم فعل و انفعال و تاثير و تاثر ايجاد مي کنند؛ و اين مي رساند که آنها مستقل نيستند؛ (زيرا تاثير شيء مستقل در مستقل ديگر، قابل پذيرش نيست.) و با هم ارتباط باطني داشته،احوال مختلف يک وجوداند،که (آن) مبدأ کل است.»(13)

9- فيثاغورس
 

فيثاغورس (پيتاگور) نيز به گمان برخي، ازپايه گذاران وحدت است،و اساس جهان در نظر او بر پايه ي عدد استوار است و اصل عدد واحد مي باشد.
طرفداران فلسفه فيثاغورس کمال انساني را در اعتماد به خدا مي جويند و دنيا را فريبنده و پوچ مي شمارند و به تناسخ ارواح معتقدند.
از جمله نظرياتش نغمه افلاک است يعني اين افلاک با کرات در گردش خود اصواتي توليد مي کنند که گوش ما در اثر عادت و يا عدم استعداد آن صداها را نمي شنود و اين نغمات دلنواز موسيقي الهامي است که از آنجا گرفته شده است.(14)

 

ناله سرنا و تهديد دهل
چيزکي ماند به آن ناقور(15) کل

پس حکيمان گفته اند: اين لحنها
از دوار چرخ بگرفتيم ما

بانک گردشهاي چرخ است اين که خلق
مي سرايندش به طنبور و به حلق

پس غذاي عاشقان آمد سماع
که در او باشد خيال اجتماع

قوتي گيرد خيالات ضمير
بلکه صورت گردد از بانگ صفير(16)

 

10- کسنفانس
 

1- نخستين فيلسوفي که در اين سرزمين به اصل وحدت و ابديت وجود گراييد «کسنفانس» (گزنفان) فيلسوف الثاني است.
2- از افلاطون و ارسطو نقل شده که صاحب اين عقيده که همه چيزها يک چيزند (کسنفانس) است.
ارسطو گويد: وي در يگانه شمردن وحدت مبداء وجود به وحدت کليه موجودات نيز معتقد گرديده و رابطه جهان را با نيروي ايجاد کننده، رابطه موجود با وجود تصور کرده است.
3- کسنفانس اولين کسي است که در عصر خود با شرک عوام و اعتقاد به خدايان متعدد به نبرد برخاسته و خداي يگانه را از صفات ديگر موجودات مبرا و از حد تشبيه خارج ساخته است او گويد: انسان هرچه را بر خويش کمال مي پندارد همان را براي خدا ثابت مي کند.(17)

11- پارميندس
 

پارميندس شاگرد کسنفانس گويد: وجود نه آغاز دارد نه انجام، پيوسته و نامحدود است.(18)
وي گويد: اگر وجود حادث باشد يا از وجود برآمده يا از عدم، اگر از وجود برآمده باشد از خود برآمده در نتيجه به بي آغازي منتهي مي شود؛ و اگر بگوييد از عدم برآمده چنين فرضي مورد قبول عقل نيست.(19)

12- حکماي نوافلاطوني و وحدت وجود
 

حکمت نوافلاطوني منسوب به فيلسوفي موسوم به فلوطين از يونانيان مصر است که اصلاً رومي بود و در اسکندريه به تعلم اشتغال داشته،از مردي به نام (امونيوس ساکاس) که در راس اين مکتب قرار داشت فلسفه و عرفان آموخت، ضمناً طالب آشنايي با فلسفه شرق بود و بدين منظور همراه امپراطور روم به ايران سفر کرد و با فرهنگ ايرانيان آشنايي يافت، در قرن ششم ميلادي نيز جمعي از حکماي نو افلاطوني به اين سرزمين آمدند و قسمتي از فلسفه خود را از آنجا اخذ نمودند. فلوطين نزد حکماي اسلامي به اين نام شناخته نمي شود و به شيخ يونان معروف است و تاثر آنان از فلسفه ي وي قابل انکار نيست.
اساس فلسفه اش بر وحدت وجود استوار است يعني واحد را وجود حقيقي واحديت را اصل و مبداء هستي شمرده، و او را صورت مطلق و فعل تام و خير مطلق ناميده و موجودات را فيض و تراوشي از او دانسته است که دوباره بدو باز مي گردند.وي معتقد است که خداوند مافوق وجود است زيرا وجود براي ما قابل تصور است و او به تصور نمي آيد و براي شناخت وي از استدلال عقلي بايد گذشت و به سلوک معنوي و کشف و شهود توسل جست(20) و عقل اگر چه نردبان ارتقا است؛ اما براي رسيدن به حق کوتاه مي باشد، حق؛ همه اشيا است و هيچ يک از اشيا نيست يعني واجد کمالات چيزها است؛ اما به کمال خاصي محدود نمي گردد.(21)
فلوطين مراتب وجود را به ترتيب صدور آن از مبداء، درسه چيز که آن عقل و نفس و ماده است، خلاصه کرده است. عقل، صادر نخستين بود، که از پرتوش نفس پديد آمده و از پرتو نفس، ماده پديدار شده است.
عقل در اينجا شامل همه عقول است و نفس در بردارنده نفوس و برزخ بين عقل و ماده است. و ماده از مصدر وجود به دور و در هست شدن به وسايطي نيازمند است. فلوطين عقل و نفس را مانند حکماي فرس نورهايي که در هم منعکس اند تصور کرده است.
به عقيده وي، هر نوع زيبايي که در افراد مشاهده مي شود؛ از پرتو نفس و روح و کليه زشتيها از قبل ماده است، روح و نفس انسان، در قوس و نزول، ازعالم ملکوت به جهان ناسوت در افتاده گرفتار ماده و اسير تن گشته است و نفوسي که خواهان بازگشت به وطن اصلي و ميهن وحدت، و پيمودن قوس صعوداند، بايد خود را از آلايشها و اغراض مادي پاک ساخته و در راه سلوک قدم بردارند و اين سلوک سه مرحله دارد:
هنر،عشق و حکمت، هنر طلب حقيقت و جمال، يعني راستي و زيبايي است و عشق، وجد و شوري است ک هاز مشاهده جهان معقول و معني دست مي دهد و حکمت، نظر داشتن به ماوراي زيبايي يعني خير و نيکي، و وصول و نيل به عالم وحدت است.
فلوطين مانند،افلاطون براي انواع اين جهان، مثل و موجودات نوري که در جهان معقولند قايل بود( اين مثل به عقيده اکثر، همان ارباب انواع فارسيان است). با اين تفاوت که افلاطون خير مطلق را در راس مُُثُل قرار مي دهد و فلوطين برتر از مُثُل، وي اضافه بر اعتقادش به مثل افلاطوني براي هر فرد نيز مثالي تصور کرده(22)، که حکماي اشراقي آن را «مُثُل معلقه» خوانده اند و يا «خيال منفصل» و در لسان شرع و اصطلاح عرفاني «عالم مثال» ناميده شده است.(23)
در کتاب «اثولوجيا» «معرفته الربوبيه يا الهيات» که حکماي اسلامي آن را به ارسطو نسبت داده اند و اکنون به تحقيق پيوسته که از آثار فلوطين است، به عالم مُثُل و جهان غيبي اشاره شده و صدر المتالهين در مبحث (مُثُل اسفار) عبارتي از آن کتاب نقل کرده است.(24)
«سنايي غزنوي» مفاد برخي از عبارات اثولوجيا را به نظم در آورده و «مولانا جلال الدين بلخي» از او نقل و آن را به شرح بيان نموده است.

پی نوشت ها :
 

* استاديار دانشگاه آزاد اسلامي - واحد کرمان
- ر. ک. به: تعليقه حکيم سبزواري بر اسفار اربعه (چاپ چهارم، ج1، ص71).
2- سبزواري، ملاهادي، منظومه حکمت، تهران، 1298، ه.ص.22.
3- ر. ک. به: هدايت، رضاقليخان، رياض العارفين؛ تهران انتشارات محمودي، ارديبهشت 1344، هـ ش، ص207و شيرواني، حاج زين العابدين، بستان، السياحه، چاپ افست، رشيديه، تهران، 1310، هـ، ص104.
4- ملاصدرا، اسفار اربعه، ج2، ص368.
5- ر. ک. ملاصدرا، اسفار اربعه، ج1، چاپ دوم و تعليقه حکيم سبزواري بر اسفار، صص256-255.
در مقالات شمس تبريز داستاني طنر آميز در باره (وحدت موجودها) آمده است و آن بدينگونه است که:
«شخصي در قضيه اي که دعوي کرده بود و گواه خواسته بودند ده صوفي را ببرد. قاضي گفت: يک گواه ديگر بياور، گفت : اي مولانا؛ و استتشهدوا شهيدين من رجالکم» (آل عمران/283) (براي اقامه شهادت دو گواه که از مردان شمايند بگيريد.) قاضي( با توجه به وحدت موجود که عقيده برخي صوفيه است) گفت: اين هر ده يکي اند و اگر صدهزار بياوري همه يکي اند. (مقالات شمس، تصحيح احمد خوشنويس، ص 327).
6- ضياء نور، فضل الله ، وحدت وجود، انتشارات زوار، چاپ اول، زمستان 1369، صص 40-41.
7- فروغي،محمد علي؛ سير حکمت در اروپا، انتشارات زوار، ج3، صص171-170.
8- ر. ک. تاريخ فلسفه غرب، براتراندرسل، ترجمه نجف دريابندري، چاپ سوم، تهران، ج1، صص101-100 و سير حکمت در اروپا، چاپ سوم، تهران، ج1، ص26.
9- ويل دورانت، تاريخ فلسفه؛ ترجمه عباس زرياب خويي، چاپ هفتم، صص 403-402 ، و نيز برتراندراسل، فلسفه غرب، ترجمه، نجف دريابندري، ج3، چاپ سوم، صص 422-419.
10- فروغي، محمد علي، سير حکمت در اروپا، ج2، چاپ سوم، تهران، صص 35-36.
11- همان، چاپ دوم، ج3، صص55، 57.
12- همان، چاپ دوم، ج3، صص106-105 و ج3، صص 124-123.
13- همان.
14- شهرستاني، الملل و النحل، ترجمه افضل الدين ترکه، چ دوم، تهران، ص246-265. فروغي، محمد علي، سير حکمت دراروپا، چاپ سوم، ص6 و صوان الحکمه، تاليف سجستاني، چ تهران، ص80، تاريخ فلسفه غرب، برتراندراسل، ترجمه نجف دريابندري، ص80.
15- ناقور: شاخي که در آن مي دمند، بوق، فرهنگ معين.
16- مثنوي معنوي، کلاله خاور، تهران، 1319هـ ق، ص228.
17- فروغي، محمد علي، سير حکمت، چاپ سوم، ج1، ص9، تقريرات دکتر صديقي در تاريخ فلسفه قبل از سقراط.
18. سير حکمت، ج1، ص10-9.
19- همان.
20- ر. ک. به: سجستاني، صوان الحکمه، انتشارات بنياد فرهنگ ايران، ص172.
21- مفاد اين جمله در صوان الحکمه، ص 174 آمده است. المبدع الاول ليس بشيء من الاشياء و هو کل الاشياء .
22- سير حکمت، ج1، چاپ3، تهران، صص51-56.
23- سهروردي، حکمه الاشراق، تصحيح هنري کربن، تهران، 1356 هـ ش، ص230 تا 235، و نيز منظومه حکمت، تهران، ص 167، 176، 186.
24- ر. ک. اسفار اربعه، چ دوم، ج2، ص65-64.
 

منبع:نشريه پايگاه نور،شماره 20.